نفس افسرده تر از روز قبل کناری نشسته بود و به دیوار روبه رو چشم دوخته بود......
نیما بیشتر از قبل در فکر فرو رفته بود و به عشق آرام و آرشام فکر می کرد و به فکر چاره بود تا به دوستش کمک کند چون اگر آرام می
فهمید......
شهنام سربه سر شمیم میگذاشت و شمیم هم با سردی به او نگاه می کرد و او را مزاحمی بیش نمی دید....
شهنام:شم شم(منظورش همون شمیمه خودمونه)....
شمیم:چیه؟
شهنام:میمیری یکم با احساس تر جواب بدی؟؟؟
شمیم:آره میمیرم.....حالا بگو چته که دوساعته داری مخ منو میخوری؟؟؟؟
شهنام:من؟؟؟؟؟من چیکار به تو دارم؟؟؟؟
شمیم:پ ن پ من......کاری نداری و دوساعته فک میزنی اگه کاری داشتی که من الان تیمارستان بودم.....
شهنام :خب اون که به من ربطی نداره.....مشکل از روان پریشان خودته.......روان پریش....
شمیم با غیظ نگاهی به او انداخت و با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:اگه سعی کنی کمتر دلقک بازی دربیاری دوست داشتنی تر
میشی......در ضمن سربه سر من نذار ....ضرر
میکنی....
شهنام:مگه میخوای بکشیم؟؟؟
شمیم نیم نگاهی به او انداخت و گفت:شاید.....
شهنام:جرئتشو نداری....
شمیم از جا بلند شد و گفت:حالا میبینی جرئتشو دارم یا نه.........
و بدون اینکه فرصت حرکتی به شهنام بده دستشو دور گردن او گذاشت و شروع کرد به فشار دادن.......
شهنام:چیکار میکنی دختره احمق.......
و با حرکتی سریع دست شمیم رو از گردنش جدا کرد و از جا بلند شد و سیلی به صورت شمیم زد و گفت:اینو زدم تا دیگه بچگانه عمل
نکنی......
شمیم بهت زده به او نگاه میکرد.....
نفس و نیما که به آنها نگاه میردند به هم نگاهی کردند و سری از روی تاسف تکان دادند و دوباره فارغ از دنیا به فکر فرو رفتند......
شهنام نگاهی به صورت سرخ شمیم انداخت و گفت:فکر کردی عاشق چشم و ابروتم که سربه سرت میذارم؟؟؟؟؟نه دختر جون.......من فقط
واسه اینکه دلیلی واسه خنده داشته باشم اینکارو
میکنم.....و فعلا جز تو کسی رو پیدا نکردم.......
و بعد بدون اینکه نگاهی به شمیم بکند به سمت حیاط رفت........
آرام غرق در دنیای افکارش کنار نفس نشست و دست او را در دست گرفت......
نفس از افکارش بیرون اومد و نگاهی به آرام انداخت.......
آرام:نفسی......تا کی میخوای به اون پسره احمق فکر کنی؟؟؟؟به خودت بیا.......اون لیاقت خودشو با اون حرف و رفتارش نشون داد.....کسی
با اون اخلاقیات و طرز فکر ارزش ناراحت شدن
نداره......تو باید خدا رو شکر کنی که اون شخصیت اصلیش رو شد و تونستی قبل از اینکه خیلی دیر بشه بشناسیش.....نفس.....به خودت
بیا......
نفس با چشمای اشکی از حقیقتی که به رخ کشیده شد دوباره به فکر فرو رفت......حق با آرام بود....اوباید دوباره شروع میکرد......
با ورود آرشام،آرام خجالت زده سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد.........
آرشام با دیدن آرام خندان به سمت او رفت و دست به کمر جلوی او ایستاد.....
آرام بادیدن دو پا جلویش سرش را بلند کرد و با حالت سوالی به آرشام نگاه کرد.....
آرشام که حالت سوالی او را دید خنده اش گرفت و خیلی آهسته لب زد:بیا آشپزخونه.......
و آهسته از آرام دور شد و در چهارچوب در آشپزخونه منتظر ایستاد.....
آرام از جا بلند شد و بدون جلب توجه به سمت آشپزخونه و آرشام رفت......
ادامه دارد......
:: برچسبها:
دانلود ,
دانلود رمان ,
رمان عاشقانه ,
رمان ایرانی ,
رمان جدید ,
رمان ,
دانلود رمان عاشقانه ,
دانلود رمان موبایل ,
رمان برای جاوا ,
رمان برای اندروید ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0